درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تك داستان آموزنده
  • ردیاب جی پی اس ماشین
  • ارم زوتی z300
  • جلو پنجره زوتی

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستانهای زیبا و آدرس dastaneziba.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
داستانهای زیبا




مالاکیت

 

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

  

روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

  

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. 

 

 

 

مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

 

از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

  

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد 

 

 

 

مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

  

از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

  

او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند

  

راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

  

تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند 

 

 

 

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

  

«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

  

اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

 

 

اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .




صفحه قبل 1 2 صفحه بعد